گلستان شعر و سبک اهل بیت (ع)



با رفتنش تمامی غم ها به من رسید

درد دو ماه فاطمه یکجا به من رسید


اول قرار بود که باهم سفر کنیم

رفتن به او رسید و تمنا به من رسید


بی او شکست خورده ی تاریخ میشدم

با فاطمه، ولایت عظمی به من رسید


آخر نشد طبیب برایش بیاورم

حسرت ز درد ام ابیها به من رسید


او رو سپید شد که بلا را به جان خرید

خجلت ز روی حضرت طاها به من رسید


یادم نمی رود که چگونه تلاش کرد

در زیر تازیانه ی اعدا به من رسید


در طول زندگانی از خود گذشته اش

یا به خدا و یا به نبی یا به من رسید


هرچند آستین به دهان ناله می زدند

اما صدای زینب کبری به من رسید


تقسیم کار خانه به نفع علی نبود

وای از دلم که شستن زهرا به من رسید


از بس غریب بودم و بی کس به وقت دفن

تسلیت از خدای تعالی به من رسید


اهل مدینه راحت و آرام خفته اند

بیداری همیشه ی شبها به من رسید


نه اینکه دست خویش کشیدم به زخم او

زخمش ز بسکه بود هویدا به من رسید


با رفتنش تمامی غم ها به من رسید

درد دو ماه فاطمه یکجا به من رسید


اول قرار بود که باهم سفر کنیم

رفتن به او رسید و تمنا به من رسید


بی او شکست خورده ی تاریخ میشدم

با فاطمه، ولایت عظمی به من رسید


آخر نشد طبیب برایش بیاورم

حسرت ز درد ام ابیها به من رسید


او رو سپید شد که بلا را به جان خرید

خجلت ز روی حضرت طاها به من رسید


یادم نمی رود که چگونه تلاش کرد

در زیر تازیانه ی اعدا به من رسید


در طول زندگانی از خود گذشته اش

یا به خدا و یا به نبی یا به من رسید


هرچند آستین به دهان ناله می زدند

اما صدای زینب کبری به من رسید


تقسیم کار خانه به نفع علی نبود

وای از دلم که شستن زهرا به من رسید


از بس غریب بودم و بی کس به وقت دفن

تسلیت از خدای تعالی به من رسید


اهل مدینه راحت و آرام خفته اند

بیداری همیشه ی شبها به من رسید


نه اینکه دست خویش کشیدم به زخم او

زخمش ز بسکه بود هویدا به من رسید


دل ها شده دوباره پریشانِ مادرت
آقا بیا به مجلسِ ما جانِ مادرت

روزی فاطمیه ی ما را زیاد کن
دست شماست سفره ی احسان مادرت

در فاطمیه بیعت خود تازه می کنیم
تا که شویم باز مسلمان مادرت

تصدیق می کنیم که تطهیرمان کنی
شاید شویم سائل و مهمان مادرت

وقتی برای آمدنت کم گذاشتیم
گشتیم شیعیانِ پشیمان مادرت

اِی مردِ انتقام کتک خورده ها ببین
افتاده ایست پشتِ در خانه مادرت

آبادتر شدند حرم های اهل بیت
غیر از مزار خاکیِ پنهان مادرت

جواد حیدری


پا به پای ناز و نعمت‎ها ریاضت لازم است 
لحظه لحظه در ریاضت شکر نعمت لازم است

از هزاران شیعه‎ی مولا یکی قنبر شده است 
در مقام خادمی هم قابلیت لازم است

حال و روزم بد شده، دستی بکش روی سرم 
تن اگر بیمار شد یعنی حجامت لازم است

سنگ خوردن شرط بی چون و چرای عاشقی ست 
چاره اما نیست، حتما استقامت لازم است

سر اگر خاکت نشد خاک دو عالم بر سرش 
عافیت هر کس که می‎خواهد عبادت لازم است

زیر گوش من اگر که می‎زنی محکم بزن 
گاه گاهی با محبت قاطعیت لازم است

تو به من گریه بده، گریه درستم می‎کند 
خاک حاصلخیز را باران رحمت لازم است

کاش می‎شد بر روی ما فضه در را وا کند 
مادرت در بستر افتاده عیادت لازم است

این خبر پیچید بین شهر، زهرا رفتنی ست 
فاطمه که می‎رود یعنی که مولا رفتنی ست


حاجت به شرح آن نیست،دردی که خود عیان است
این اشک شور گونه، شیرین ترین بیان است

از عشق یوسف مصر یک دل فقط جوان شد
در خیمه ی حسینی، دلها همه جوان است

بالاترین عبادت، شادی قلب زهراست
شادی قلب زهرا، ذکر حسین جان است

زهرا تمام ما را با اسم می شناسد
نزدیک درب هیئت چشم انتظارمان است

این سرخی بدن ها، یا این به سرزدن ها
از جهل نیست، از عشق بی کران است

"اینجا گناه بخشند، کوهی به کاه بخشند"
وقتی که پیرمردی، با عشق روضه خوان است

آهی کشید خواهر در ماتم برادر
این آه تا قیامت در سینه ها نهان است

مثل لب برادر، خون شد جبین خواهر
گویا که چوب محمل همدست خیزران است


هر آنچه غیر غمت را کنار باید زد

شبانه روز دم از زلف یار باید زد

هر آنچه هست به راه تو خرج باید کرد

تمام نیروی خود را به کار باید زد

تنی که خرج نشد را به گور باید برد

سری که خرج نشد را به دار باید زد

برای آنکه به ما غمزه ای نشان بدهی

در سرای تو را چند بار باید زد؟

بنا نبود که عاشقی کنی محل ندهی

ز کم محلی معشوق زار باید زد

جبین شکستن ما التیام زخم دل است

که سر به خاک تو بی اختیار باید زد

برای مثل تویی آبشار باید شد

ز گریه طعنه به ابر بهار باید زد

ببند حلقه قلاده مرا به درت

به پای عبد فرار ی حصار باید زد

از این به بعد برای تو ناز خواهم کرد

که گاه پیش تو زیر قرار باید زد

سر مرا بستان و پر مرا برسان

که سر بریده پر از این دیار باید زد

مبند راه مرا با مژه که میمیرم

که گفته بر روی ما ذالفقار باید زد

من آخرش همه را میکشم به سوی حرم

که عشق را سر هر کوچه جار باید زد

مخواه ز آتشت آرام باشم ای تشنه

به یاد حنجر خشکت هوار باید زد


شب‌های جمعه نیمه شب‌ها تا سپیده

بر روی اسرارش خدا پرده کشیده

از راه می‌آید زنی قامت خمیده

لب می‌گذارد روی حلقوم بریده

 

فریادهای یا بنی پا بگیرد

حیدر بیاید بازوی زهرا بگیرد

 

روضه نمی‌خواهد تنی که سر ندارد

قربان آن آقا که انگشتر ندارد

یک تکه‌ای سالم همه پیکر ندارد

جایی برای بوسۀ مادر ندارد

 

گیسوی خود را ریخته روی گلویش

مادر بود اینگونه شکل گفتگویش

 

گوید بنی، یا بنی، یا بنی

برخیز آمد مادرت زهرا، بنی

دیدم خودم در عصر عاشورا، بنی

افتاده بودی زیر دست و پا، بنی

 

من بی وضو موی تو را شانه نکردم

حالا به دنبال سرت باید بگردم


از قطره ای به چشمه ی بی حد رسیده ایم

از فرش آمدیم و به گنبد رسیده ایم

سبز است پرچمت به زبرجد رسیده ایم

زائر پیاده شو که به مشهد رسیده ایم

 

پیش نگاه آینه ها آه میکشم

بادست روی شیشه قدمگاه میکشم

سیر و سلوک در فلک و ارض میکنم

بال از کبوتران حرم قرض میکنم  

خود را مقابل حرمت فرض میکنم

با لحن خادم تو سلام عرض میکنم

آن خادمی که شهره هفت آسمان شده است  

انصاریان به لطف تو انصاریان شده است

زائر دم در حرمت فکر درد هاست  

غافل از این که آب حرم هم خودش شفاست

باب الجواد تا برسد حاجتش رواست

اینجا حرم که نیست کرمخانه ی رضاست

تو ماه آسمانی و از نسل حیدری

خورشید خانواده ی موسی بن جعفری

آدم بدون اذن تو آدم نمیشود

جز تو مقابل احدی خم نمیشود  

وقتی حرم نیامده محرم نمیشود  

چیزی که از رئوفی تان کم نمیشود

من هم مریض عشق حسینم دوا بده  

لطفی کن و به من سفر کربلا بده 


ای سایه یِ بالا سرِ خواهر، برادر

ای جانِ از جانِ خودم بهتر، برادر

خواهر همان احساس مادر بر برادر

دارم برایت می شوم مادر، برادر

**

ای سوره ، چشمی بر منِ آیه بیانداز

یعنی نگاهی هم به همسایه بیانداز

یک بار دیگر بر سرم سایه بیانداز

بر خواهرانش سایه دارد هر برادر

**

چیزی به غیر از چشم تر دارم؟ ندارم

از گوشه ی زندان خبر دارم؟ ندارم

اصلاً نمی دانم پدر دارم ؟ ندارم؟

دیدم کمالاتِ پدر را در برادر

**

از جانب زُلفت صبایی می فرستی؟

با التماس من دعایی می فرستی؟

دارالشِفای من دوایی می فرستی؟

افتاده ام در گوشه ی بستر، برادر

**

این جا مسیرِ کوچه ها خوب است خوب است

وقتی نگاهِ مردها خوب است خوب است

حالا که احوالِ رضا خوب است خوب است

از بس فنا گردیده ام من در برادر

**

در کوچه ها با حالِ بیمارم نبردند

وقتی رسیدم، سمتِ بازارم نبردند

این معجری را که سرم دارم نبردند

این جا چه شأنی دارد این معجر، برادر

**

ای کاش مرغی را کسی بی پَر نبیند

جسمِ برادر را کسی بی سر نبیند

هر کس ببیند کاش که خواهر نبیند

افتاده روی تلِّ خاکستر برادر

**

نه تو جسارت دیده ای نه من جسارت

نه تو اسارت دیده ای نه من اسارت

نه تو به غارت رفته ای نه من به غارت

پس ما دو تا قربانِ آن خواهر-برادر

**

با نیزه ای تا شاه را از حال بردند

یک یک تماماً رو سوی اموال بردند

هر آن چه را که بود در گودال بردند

تسبیح، عبا، عمامه، انگشتر، برادر

 


 

مجموعه صوتی شب های پیشاور

 

مجموعه شبهای پیشاور برگرفته از کتاب شهابی در شب» است که به صورت یک گفتمان رادیویی درآمده و منتشر شده است. گفتمانی بین یکی از بزرگان شیعه به نام سید محمد سلطان الواعظین شیرازی با گروهی از بزرگان و عالمان اهل سنت می‌باشد که در ده شب برگزار گردید. این مجموعه برای پاسخ به شبهات اعتقادی ولایت بسیار موثر است.

 


 

شب اول و دوم
حجم : ۴٫۱۴ مگابایت

 


 

شب سوم
حجم : ۶٫۵۳ مگابایت

 


 

شب چهارم
حجم : ۴٫۶۶ مگابایت

 


 

شب پنجم
حجم : ۶٫۶۰ مگابایت

 


 

شب ششم
حجم : ۹٫۲۱ مگابایت

 

 


 

شب هفتم
حجم : ۸٫۰۳ مگابایت

 

 


 

شب هشتم
حجم : ۱۸٫۷ مگابایت

 


 

شب نهم
حجم : ۱۲٫۱ مگابایت

 

 

 

 

شب دهم
حجم : ۱۰٫۵ مگابایت

 

 

 

 

توهین به مقدسات اهل سنت حرام شرعی و خلاف قانونی است. [امام ای]


رمضان بهشت خدا شده ز گل جمال تو یا حسن

مه نیمه اختر کوچک و مه نو هلال تو یا حسن

 

یم علم و حکمت و معرفت نمی از کمال تو یا حسن

دل دشمنان تو را برد نبوی خصال تو یا حسن

 

صفحات و متن کتاب حق رخ و خطّ و خال تو یا حسن

به خدا رسیده ز بندگی طیران بال تو یا حسن

 

تو چراغ بزم وصال حق تو بهار خلد مخلّدی

تو خدای حسن و ملاحتی تو یگانه عبد مؤیّدی

 

تو به جسم، جان کتاب حق تو به روح، روح مجرّدی

تو کمال کلّ کمال ها تو جمال خالق سرمدی

 

تو علی تو فاطمه تو حسن تو حسین یا که محمّدی

که عیان جلالت پنج تن بود از جلال تو یا حسن

 

تو محیط عالم حکمتی تو مه سپهر امامتی

تو زمامدار مشیّتی تو امام صبر و شهامتی

 

تو مه سپهر ولایتی تو تمام جود و کرامتی

تو خدای را رخ و جلوه ای تو رسول را قد و قامتی

 

تو پناه خلق دو عالمی تو شفیع روز قیامتی

نه عجب که عفو کند خدا، همه را به خال تو یا حسن

 

نه عجب که فخر کند خدا، به مَلَک ز شوق عبادتت

نه عجب که غنچه به صبحدم، شکفد به عرض ارادتت

 

همه انبیا شده معترف به جلال و مجد و سیادتت

ز طلوع صبح خجسته تر، شب جانفزای ولادتت

 

من و لطف وجود و عطای تو، که کَرَم بود همه عادتت

به عطا و حلم و کرم کسی، نبود مثال تو یا حسن

 

به تمام دین خدا قسم، که تمام دین خدا تویی

به بهشت و ارض و سما قسم، که بهشت و ارض و سما تویی

 

به مقام و سعی و صفا قسم، که مقام  و سعی و صفا تویی

به قیام و صبر و رضا قسم، که قیام و صبر و رضا تویی

 

به دعا و روح دعا قسم که دعا و روح دعا تویی

شده اقتدار ستمگران، همه پایمال تو یا حسن

 

ولی خدا ثمر نبی، گهر علی دُرّ فاطمه

نگهت مسیح و مسیح جان، نفست شفای دل همه

 

دهن تو چشمۀ معرفت، سخن تو آیه محکمه

همه را به عشق تو های و هوی، همه را به ذکر تو زمزمه

 

به محبّت تو مرا بود، ز شرار نار چه واهمه

که بهشت لطف خدا شده، دلم از خصال تو یا حسن

 

تو سجود من تو رکوع من، تو سلام من تو نماز من

تو مطاف من تو طواف من، تو عراق من تو حجاز من

 

تو شرار سوز و گداز من، تو بهار گلبن راز من

تو سرور من تو نوای من چه به سوز من چه به ساز من

 

نبود قسم به ولایتت، به گل بهشت نیاز من

اگرم به دست، جوانه ای رسد از نهال تو یا حسن

 

هله ای تکلّم قدسیان، شب و روز نُقل روایتت

صفحات مصحف جان پر از، سُوَر لطیف حکایتت

 

به محبّتت به مودّتت، به کرامتت به عنایتت

که بود نگاه توسّلم، به چراغ راه هدایتت

 

به خدا قسم خجلم ز تو، که به ادّعای ولایتت

به زبان محّب تو بوده ام، به عمل ملال تو یا حسن

 

 

غلامرضا سازگار


دستهای خالی ام را با کریمان کارهاست

گریه طفلانه کردن عادت سربارهاست

هرچه اینها میدهند از برکت اصرارهاست

دردمندان را بگو امشب شب بیمارهاست

یا طبیب لا طبیب له شفایم را بده

رحم کن بر من جواب گریه هایم را بده

روی خوش دادی نشانم با بد من‌ ساحتی

رو گرفتم‌ آمدم عمدا مرا نشناختی

پرده رحمت روی اعمال من انداختی

با خودم آرام گفتم زندگی را باختی

حیف از عمری که سوزاندم به پای این و آن

ریخت پای غفلتم‌ خون گریه ی صاحب زمان

دم به دم گفتم که جبران میکنم اما نشد

توبه بر درگاه منان میکنم اما نشد

گفتم این دل را گلستان میکنم اما نشد

نیمه شب گریه فراوان میکنم اما نشد

بی کس و کارم نگاهم کن الهی بالحسین

بار دیگر سربراهم کن الهی بالحسین

هرکجا حرف علی شد خیر چشم تر رسید

ماجرا از کوفه سمت کربلا یکسر رسید

از علی مرتضی تا به علی اکبر رسید

زد به میدان و همه گفتند پیغمبر رسید

سروقامت ماهرو بالانشین بالابلند

رفت وقتی از حرم شد ناله زنها بلند

سوره کوثر به میدان آیه هایش شد جدا

عین لام و یا علی اکبر هجایش شد جدا

از دهانش ناله ی بابا بیایش شد جدا

دست و پا زد دست و پا زد دست و پایش شد جدا

روی زانوی پدر رفت و ز هم وا شد سرش

یک عبا نه!صد عبا کم بود بهر پیکرش


ثانیه شد دقیقه و ساعت 

لحظه هایم حرام شد بی تو

هفته ها رفت و ماه ها شد سال

عمر سال هم تمام شد بی تو

مانده ام من چگونه تقویمم

با نبودت کنار می آید

بی گلِ ماه روی تو ارباب

با چه رویی بهار می آید

بی تو فصلم، فقط زمستان است

در غیابت بهارها تا کی

جان آقا بریده ام دیگر 

تو بگو انتظارها تا کی

آه از این سال بی وصالِ تو

آه از این روزگارِ پرتکرار

غصه ی دوری تو پیرم کرد

آه از این انتظارِ بی دیدار

من اسیرِ قصاوتِ قلبم

تو ولی مهربانُ و دلسوزی

 ای بهار همیشهِ سبز خدا 

بی تو آخر چه عیدِ نوروزی

کم شد از عُمرِ منتظر یک سال

بی قرارم شدم من بی تاب

دومین جمعه هم رسید آقا 

تو هنوز هم نیامدی ارباب

تو کریمی من عاصیم اما

نوکرت را رها نخواهی کرد

تا زمانی که خانه زادِ توام

مشت من را تو وا نخواهی کرد

ای که بی تو هوای نفسانی

 دل من را پیِ تباهی برد

پر گناهم ولی تو پیشِ خلق 

آبروی مرا نخواهی برد

 در فراق تو تازه فهمیدم

چقدر بی مرامُ و نامردم

در نتیجه، تو منتظر هستی

که من از راه رفته برگردم

هر طرف می روم گناهی هست

بی حضور تو شهر تاریک است

باید اصلاحِ خود کنم، زیرا

صبحِ روز ظهور نزدیک است

ای همه آرزوی من ارباب

منتظر بهر ما  به روز و به شب

تا محرم مواظبم باش و

برسانم به مرقد زینب

بخدا قول می دهم این بار

تا نیایی چو ابر می بارم

است مرا ببر به حرم

چون که ت قراری دارم

 به امید شفاعت زهرا

گوشه ی خیمه گاه میمانم

با توسل به عمه سادات 

روضه ی قتلگاه می خوانم

تا صدا زد حسین، یا زهرا

لرزه ای بر صدای شمر افتاد

آن گلویی که خواهرش بوسید

عاقبت زیر پای شمر افتاد

پنجه ای بر محاسنش رفت و

زیر خنجر گلو بریده نشد

نفسِ قاتلش بریده شد اما

سرش از روبرو بریده نشد

مثل یک بوریای صد پاره

تن او نیزه خورد سر تا پا

تا سه ساعت اسیر دشمن بود

 زیر رو شد تنش ولی با پا

ناگهان حمله دسته جمعی شد

 بی خبر می زدند زینب را

یک نفر با حسین درگیر و

صد نفر می زدند زینب را


 باز هم بـر سرای رحمت تو

آمـدم ای کـریم بـنده نواز

کی سزاوار بـخششت هستم

که بــه رویـم نموده ای در باز

بـس کـه تـوبه شکسته ام یا رب

تـوبه هایم همه گناه شده

ای خدا ای خدا مرا دریاب

بنده ات باز بـی پـناه شـده

هـمه رفـتند و بـار خـود بـستند

چه کـنم بـار مـن زمـین مانده

ایـن مـنم ای رئـوف بـخشنده

بـنده ای بـاز دل غـمین مـانده

با زمین خورده ای چه خواهی کرد

آن کـه سرمایه اش تـباه شده

ای کـه از حـال مـن خـبر داری

روزگـارم بـبین سیاه شده

چـشم مـن بس که بر حرام افتاد

دیگر از او گُهر نـمی آید

بـس زبـانم بـه لـغو عـادت کرد

از دعـایم اثـر نـمی آید

بـس کـه بـیراهه رفته ام یا رب

خـانه کـردم بـه کـوی گمراهی

نکـند مـن ز چــشمت افتادم

نکند تـو مـرا نمی خواهی

دور مــی بینم از کـــرامت تـو

بنده ای را بـرانی از درگـاه

کرمت بیشتر از این حرف هاست

آمـدم یا کــریم یـا الله

گره از کار بسته ام امشب

با دو دست سه ساله وا گردد

همه ی حاجت من از نفس

گل ویران نشین روا گردد

دل تنگم هوای بابا کرد

گریه ام را بهانه لازم نیست

بهر آرام کردنم آخر

سیلی و تازیانه لازم نیست

شاعر: مهدی میری


دورهم جمعند هرشب دلبر و دلدارها

خوش به احوال پریشان همه بیدارها

توبه کردم هی شکستم توبه‌ها را پشت هم

خسته‌ام من از خودم، از این‌همه تکرارها

درد دین دیگر ندارم، دل به غفلت داده‌ام

وای اگر اسمم رود در زمره‌ی بی‌عارها

َربّی ” اَفْنَیتُ شَبابی” دست خالی آمدم

ورشکسته بنده‌ام، سرخورده از بازارها

عاقبت این بنده‌ی آلوده لایق می‌شود

بی‌نتیجه که نمی‌ماند همه اصرارها

نا امید از رحمتت هرگز نبودم، نیستم 

بدتر ازمن را تو بخشیدی خدایا بارها

خسته و زخمی به درگاه تو برگشتم کنون

دیدم از شیطان و نفسم لطمه و آزارها

روضه‌ی آقا نجاتم داد از دام بلا

دستگیری میکند ارباب از بدکارها

بعد مغرب بود آب آزاد شد در کربلا 

آب خوش پایین نرفت از این گلو افطارها

 

*شاعر : حسین رحمانی


توی کاسه آب می‌دید گریه می‌کرد

بچه‌ای رو خواب می‌دید گریه می‌کرد

یه نگاه به دور دستاش مینداخت

هر موقع طناب می‌دید گریه می‌کرد

تا که جنجالی می‌دید گریه می‌کرد

رفته از حالی می‌دید گریه می‌کرد

دیگه این آخرا طوری شده بود

هر جا گودالی می‌دید گریه می‌کرد

آسمون و تار می‌دید گریه می‌کرد

باغ می‌دید، بهار می‌دید گریه می‌کرد

پاهای رقیه یادش می‌اومد

توی صحرا خار می‌دید گریه می‌کرد

گریبان پاره می‌دید گریه می‌کرد

یا که گوشواره می‌دید گریه می‌کرد

گریه‌ی رباب‌و هم در می‌آورد

هرجا گهواره می‌دید گریه می‌کرد

تا که مهمونی می‌دید گریه می‌کرد

پیرهنِ خونی می‌دید گریه می‌کرد

هی می‌گفت بهش یه خورده آب بدید

هر جا قربونی می‌دید گریه می‌کرد

یا آتیش یا دود می‌دید گریه می‌کرد

یه دفعه عمود می‌دید گریه می‌کرد

دستاش‌و هی می‌کوبید به صورتش

صورت کبود می‌دید گریه می‌کرد

هر کسی غم که میدید گریه می‌کرد

قامت خم که میدید گریه می‌کرد

یاد زخمای هلال قتلگاه

نعل اسبم که میدید گریه می‌کرد

 

*شاعر : حامد خاکی


ای سراپا معصیت بس کن دگر بد باختی

خویش را در منجلابی از گنه انداختی

هرچه تو بد کرده‌ای من پرده‌پوشی کرده‌ام

این منم که دوستت دارم ولی نشناختی

آنقدر دلواپست بودم که دور از من شدی

بردی از یادم به دنیای خودت پرداختی

تنگ یا رب گفتنت بود این دلم بی‌معرفت

کاش چشمی سوی من یک لحظه می‌انداختی

هی تو را خواندم بیایی بین آغوشم ولی

پشت کردی بر من و بی‌وقفه هی می‌تاختی

من فقط خیر تو را میخواستم ای بی‌وفا

با همه دنیا به غیر از عاشق خود ساختی…

گرچه بد بودی ولی باتو مدارا کرده‌ام

یک بغل احسان برای تو مهیا کرده‌ام

 

*شاعر : علی اکبر نازک کار


گرچه من را میتوانی زود از سر وا کنی

تا سحر این پا و آن پا میکنم در وا کنی

آمدم دیگر بمانم پس مرا بیرون نکن

مشت خاک آورده‌ام تا کیسه‌ی زر وا کنى

اول مهمانی از تو خواهشی دارم فقط

می‌شود زنجیر را از پای نوکر وا کنی

من خودم رسوای این و آن شدم با معصیت

پیش چشم خلق لازم نیست دفتر وا کنی

افتضاحی که به بار آورده‌ام شد دردسر

اصلاً اینجا آمدم که از سرم شر وا کنی

واسطه چه بهتر از این نام زهرا هست که

آنقدر می‌کوبم این در را که آخر وا کنی

گریه از نان شبی که می‌خورم واجب تر است

کاشکی بر چشم خشکم نهر کوثر وا کنی

من گرفتاری خود را می‌برم امشب نجف

تا گره‌های مرا با دست حیدر وا کنی

هرشبى که روزه‌ام وا مىشود با یاحسین

مىشود رویم حسابى صدبرابر وا کنى

دست و پا کمتر بزن خیلى اذیت مى‌شوم

مى‌شود زیر لگد چشمى به خواهر وا کنى

بى‌حیا آهسته‌تر، آهسته‌تر خنجر بزن

کاشکى از گریه‌هاى مادرش پَروا کنى

 

*شاعر : رضا دین‌پرور


بهانه‌ای بده دستم تو را رها نکنم

به راه کج نروم من،دگرخطا نکنم

بیا و ظرف وجود مرا بزرگ نما

برای هرچه که دیدم سر و صدا نکنم

دوباره دعوتم و باز هم بدهکارم

حساب کرده مرا، کاش من جفا نکنم

گرفته دست مرا تا به راه کج نروم

رسیده وقت اجابت نگو دعا نکنم

به خاک کرببلای حسین مأنوسم

به غیر جنت العلی من اقتدا نکنم

حسین هستی من را برای خود کرده

به غیر نوکری‌اش هیچ اعتنا نکنم

مخواه از من دلداده درهمین رمضان

دوباره عزم زیارت به کربلا نکنم

 

*شاعر : سیدمهدی میری


بنده ی نفسم شدم، سوز و نوایم رفت. رفت
از نفس افتادم و حال دعایم رفت. رفت
غفلتم توفیق توبه کردنم را برده است
از قنوتم رَبَّنا إغْفِرْ لَنایم رفت. رفت
بار من را آتش ناشکری ام سوزانده است
از کفم سرمایه ی روز جزایم رفت. رفت
عبد رسوایم. فقط دردسر مولا شدم
آبرویم پیش او وقتی حیایم رفت، رفت
در سحرها خلوتی با دلستانم داشتم
آن قدر بد کردم آخر از سرایم رفت. رفت
سوی نامحرم نظر کردن سلاحم را گرفت
برکت از این زندگی تا اشک هایم رفت. رفت
دل خوشم صحن دلم» وقف علی و فاطمه است
گیرم اصلا جای دیگر دست و پایم رفت. رفت
با پر و بال شکسته مرغ قلبم هر سحر
در پی فطرس که سوی مقتدایم رفت، رفت
یاد کام تشنه اش یک عمر قلبم سوخت. سوخت
زیر خنجر دلبر درد آشنایم رفت. رفت
زیر گرمای بیابان پیکرش شد زیر و رو
روی نیزه رأس شاه سر جدایم رفت. رفت

شاعر: محمدجواد شیرازی


صدایت میکنم ربی الهی

به سویت آمدم با روسیاهی 

هزاران بار دستم را گرفتی

نجاتم دادی از گم کرده راهی 

گناهم را ز بس توجیه کردم

ز چاله جستم افتادم به چاهی 

به جای شکر نعمت کفر گفتم

برون شد نعمتم از کف الهی

همیشه فکر میکردم جوانم

که لحظه لحظه‌هایم شد تباهی 

اجل نزدیک بر من ، من ز تو دور

که عمری راه رفتم اشتباهی 

به کاهی کوهی از عصیان ببخشی

چه سازم من ندارم پر کاهی 

مشو راضی که مهمانت بگرید

کشد دائم ز سینه سوز آهی 

دری بگشا، نگاهی کن، غریب است

ندارد غیر لطفت تکیه گاهی 

زمین مثل زمان از من بریده

که هرجا رفته‌ام کردم گناهی 

بسوزانم ولی با دشمنان نه

بسوزانم کنار خیمه‌گاهی 

همان خیمه که طفلان می‌دویدند

به امید امانی یا پناهی 

پسر گر گم شود سخت آنقدر نیست

که دختر گم شود بین سپاهی 

عقیله تازه از مقتل رسیده

ندارد حال و روز روبه‌راهی 

هجوم وحشیانه وای زینب

سپاه تازیانه وای زینب

هجوم ناگهان و وای زینب!

به سمت کاروان و وای زینب!

تن آقا بدون غسل و دفن و

بدون سایه‌بان و وای زینب!

شنیده شد صدای مادری که

نشسته قد کمان و وای زینب!

رسیده بر سر گودال اما

خمیده، ناتوان و وای زینب!

دوباره دست‌هایی را که بستند

دوباره ریسمان و وای زینب!

نمانده روی گوشی گوشواره

به لب‌ها نیمه جان و وای زینب!

برای دخترک‌های هراسان

نباشد پاسبان و وای زینب!

 

*شاعر : علی اکبر لطیفیان


روضه نمی‌خواهد تنی که سر ندارد

قربان آن آقا که انگشتر ندارد

یک تکه‌ای سالم همه پیکر ندارد

جایی برای بوسه‌ی مادر ندارد

گیسوی خود را ریخته روی گلویش

مادر بُوَد اینگونه شکل گفتگویش

گوید بُنَیَّ، یا بُنَیَّ، یا بُنَیَّ

برخیز آمد مادرت زهرا، بُنَیَّ

دیدم خودم در عصر عاشورا، بُنَیَّ

افتاده بودی زیر دست و پا، بُنَیَّ

من بی‌وضو موی تو را شانه نکردم

حالا به دنبال سرت باید بگردم


ماهت آغاز شد و غرق در احسان شده‌ام

سفره‌ات پهن شد و شامل غفران شده‌ام

عبد فرار توام راه بده برگردم

سر به زیر آمده‌ام، سخت پشیمان شده‌ام

همه‌جا سر زده‌ام با همه‌کس دوست شدم

باز برگشته‌ام و باز پریشان شده‌ام

چقدر توبه شکستم چقدر بخشیدی

از همه بیشتر از ستر تو حیران شده‌ام

باعث شادی ابلیس شدم وای به من

بی‌سبب نیست که این‌گونه هراسان شده‌ام

من که آلوده شدم قلب علی محزون شد

باعث اشک دو چشم شه مردان شده‌ام

هرچه بودم به دعای علوی برگشتم

مستمند کرم خسرو خوبان شده‌ام

چشمه‌ی چشم من از بار گنه خشک شده

بی‌سبب نیست پناهنده به سلطان شده‌ام

ماه ماه علی و رحمت حق در جوش است

پر کشیده دل من راهی ایوان شده‌ام

تشنه‌ام پس دم افطار کنم یاد حسین

یاد لبهای ترک خورده‌ی عطشان شده‌ام

گرچه پرخون بدنش روی زمین افتاده

ولی از داغ غم خواهر خود جان داده


کیست آشفته آن زلف چلیپا نشود                     دیده اى نیست که بیند تــــو و شیـــدا نشود

ناز کن، ناز که دلها همه در بند تواند                   غمزه کن، غمزه کـــه دلبـــر چو تو پیدا نشود

رُخ نمــا تا همه خوبان خجل از خویش شوند         گر کشى پرده ز رُخ، کیست که رسوا نشـود

آتش عشق بیفـــزا، غمِ دل افــــــــــزون کن         این دل غمزده نتــــوان که غم افـــزا نشـــود

چاره‏اى نیست، بجـز سوختن از آتش عشق          آتشـــى ده کــــه بیفتـــــد به دل و پا نشود

ذرّه‏ اى نیست که از لطف تو هامــــــــون نبود           قطره‏اى نیست که از مهـــر تــو دریا نشود

سر به خاک سر کوى تو نهد جان، اى دوست             جان چه باشد که فــــداى رُخ زیبــــا نشود؟


یادت دلیل گریه‌ی پنهانی من است

نامت انیس این دل زندانی من است

نـیمه شب آمدم که نبینی رخ مرا

بـار‌  گناه  علت  پـنهانی  من است

از خود بریده‌ام به تو نزدیک تر شوم

این لحظه ها که خلوت من است

در خلوتم  همیـشه  کلنجار مـی‌روم

میگویم این چه وضع مسلمانی من است

کاری بکن که رو نزنم بر کسی بیا.

چیزی بده که رزق سلیمانی من است

از سفره‌ی تو می خورم و سیر میشوم

صد شکر نعمتت همه ارزانی من است

یک جلوه‌ات بر این دل تاریک و سنگی‌ام

پایان خـواب های زمستانی من است

امشب که داد می زنم"العفو" ای خدا

لحظه به لحظه رحمت بارانی من است

گرم  گناه  بوده‌ام  و  دیـر آمدم

عصیان دلیل غیبت طولانی من است

تا که نبخشی‌ام من از اینجا نمی روم

این گریه برگ سبز پشیمانی من است

شاعر: محمد حسن بیات لو


بار دیگر آمدم پشت درت راهم بده
در زدم گفتم رسیده نوکرت راهم بده

دست خالی آمدم رو برنگردان از گدا
آرزو دارم بمانم در برت راهم بده

من شکستم زیر بار معصیت شرمنده ام
سر به زیر آقا میایم محضرت راهم بده

خاطرت آزرده شد از دست اعمال بدم
گرچه بودم دائما درد سرت راهم بده

مانده ام بی سرپناه و التماست میکنم
امشب آقا جانِ زهرا مادرت راهم بده

دوست دارم من هم آخر در رکابت جان دهم
منجیِ عالم بیا در لشکرت راهم بده

همسفر کن با خودت یک شب مرا تا کربلا
گوشه ای در صحن جدّ اطهرت راهم بده

روح الله پیدایی


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها